نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
بعد از حدود 3 سال دوندگی بالاخره یک پارتیشن کوچک و نقلی در دانشگاه برای تشکل ما اختصاص داند، به پدرم پیام دادم و گفتم که بلاخره یک فضا گرفتیم هر چند کوچک و بی امکانات، گفت :« شرف المکان بالمکین ،آدمهای بزرگ جاهای کوچک را شرافت می بخشند؛ کعبه جای محقر در بیابان و غار حرا مکان محقری در کوه نور، و خانه ای کوچک در جماران دلها را به خود جذب می کند، آدمهای حقیر جاهای بزرگ را هم کوچک می کنند حتی اگر مسند شاهی باشد، انسان بزرگ و بلند همت شادی و غم هایش بزرگ است و آدم دون همت شادی و غمش کوچک!».
یاد شعر مارگوت بیکل افتادم: (تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد
از شادی لبخند بهره می تواند داشت
آنکه جای کافی برای دیگران دارد
صمیمانه می تواند با دیگران بخندد
با دیگران بگرید …).
دلم کمی قرص شد و خوش شدم.
امروز هم که دیگر در دانشگاه نیستم با این منظور به دنیا نگاه می کنم، با این تفاوت که دیگر دلخوشی ها آن اندازه نیستند.
هر حکم که بر سرم برانی
سهلست ز خویشتن مرانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
گر خانه محقرست و تاریک
بر دیده روشنت نشانم
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد برآید از روانم
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمیرسانم
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست
نگاهت
شکست ستمگریست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
در نگاهت همهی مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر میدهد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
ساعت 1:35 بامداد از خواب پریدم، بدون معطلی واژه ای که این همه مدت دمار از روزگارم در آورده بود را جستجو کردم تا به ماهیتش پی ببرم،اما در این جستجوها به تعریفی که می خواستم نرسیدم ،از این رو تصمیم گرفتم خودم در این باره دست به قلم ببرم:
قبلا_حدودا 30 یا 40 سال پیش _ اگر به دختری علاقه مند بودید که از قضا اهل شعر و ادب و هنر هم بود می بایست حتما سری به تئاترها ،گالری ها و... میزدید ،هر چقدر هم که فلک زده و مفلس بودید سرانجام با نوشتن یک نامه و نهایتا چند بیت شعر به مقصود می رسیدی.حتی برای خودی نشان دادن اگر لازم بود ضرب شصتی هم به رقیب نشان می دادیم.
حتی قبل ترها هم کار ساده تر می نموده است!
مثلا خود را برای پری ها این چنین وصف می کردیم:
"پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین! . "
حالا معشوقه از گالری و تئاتر به اینیستاگرام و تلگرام آمده،با این که اهل هنر است ،شعرهای کهن هیچ تاثیری در جلب توجه او ندارد؛ چرا که مجبوری همراه با شعر معنی و منظور کلمه به کلمه ابیات را هم بفرستی-تا بل که التفاتی کند-.
افسوس که شدت علاقه را نمی توان با استیکر و بلاک کردن رقیب هم نشان داد.
ایجاد دایرکت و آسمان ریسمان بافتن هم برای ما افت دارد،شاید با افزایش تعداد فالور به نتیجه رسیدیم.
پ.ن: از 30،40 سال قبل که به مدرنیسم رسیدیم آه و زاری شعرا فاز دیگری به خود گرفت و شد که :"هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود/که به بازار تو کاری نگشود از هنرم"
و اکنون در پسا مدرنیته بی آن که شاعری داشته باشیم سردرگریبان تر از گذشته به انتظار یار نشسته ایم!
وقتی که مرگ مارا برباید
- تو را و مرا-
نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم
که دریابیشان
مارگوت بیکل
ترجمه مرحوم احمد شاملو