مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

کس به زندان مکافات نمی ماناد ای کاش

بشر از مادر ایام نمی زاد ای‌کاش 

که عنان در کف تقدیر نمی داد ای‌کاش


زندگی نیست که زندان مکافات است این 

   کس به زندان مکافات نمی ماناد ای‌کاش


در باغی بگشاید به رُخَت سبز، ولی  

 سخت بن بست که هرگز نگشایاد ای‌کاش


تن درستی و امان است، تن آسایی ما 

   که نمی پاید و تن نیز نپایاد ای کاش


اول امید که خیری برساند لیکن 

وآخرش خوف که شری نرساناد ای‌کاش


جز ستم نیست توانایی و آن‌هم که گناه 

  آدمی هیچ گناهی نتواناد ای‌کاش


بعد این خانه خرابی که به دنیا دیدیم

 خانه ی آخرت از ما بُدی آباد ای‌کاش


لیک از این مغلطه معلوم که آن حاجت هم

  نه روا بوده خدایا که روا باد ا‌ی‌کاش


گر فلاطون شوی از شر شیاطین نجهی 

 که جهیدن بدی از اینهمه شیاد ای‌کاش


خضر و قائم به جهانی دگرند و این‌جا  

  با کس این قرعه نیفتاد و نیفتاد ای‌کاش


این جهان فتنه و نخجیرگه شیطان است

سرنوشتی که کس این قصه نداناد ای‌کاش


نکته گیری و فضولی نتوان با تقدیر 

 که خدا عذر فضولی بپذیراد ای‌کاش


شهریارا دم رفتن همه را حرف این است 

که دگر بار نزایاد و نمیراد ای‌کاش

خرید اولین تلویزیون رنگی

وقتی اولین تلویزیون رنگی رو خریدیم من حدوداً 5 سالم بود، قشنگ یادمه تازه از اردبیل به خرمشهر نقل مکان کرده بودیم پرواز هما که چون بچه بودم یک هدیه هواپیما کوچولو بهم دادن، چند شب پیش وقتی واکسن دوماهگی آقا عرفان رو زده بودیم خواب اون روز رو دیدم، وای تلویزیون رنگی ال جی با بازی یک بازی خیلی ساده که عنکبوتی بود و باید نقطه ها رو میخورد!

خونه جدید و تلویزیون جدید، سن پدرم حدود همین سن خودم بود، همه چیز خوب و با امیدواری روزهای روشن برای من.


چند سال قبل موقعی که به این قسمت از رمان صدسال تنهایی  رسیدم؛ «سالها بعد وقتی سرهنگ اورلیانو بوئندیا (قهرمان رمان صد سال تنهایی) در برابر جوخه ی اعدام ایستاده بود یاد آن بعد از ظهر سالهای دور افتاد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.» عجیب من رو گرفت انگار اصل داستان همین یک جمله است که برای من مفاهیم زیادی رو القا می کنه، بعدها که یکی از سخنرانی های گابریل مارکز نویسنده رمان رو گوش میدادم( اسپانیولیم به اندازه فارسیم خوب نیست بنابر این متن فارسی رو که گوینده میخوند رو میشنیدم) متوجه شدم به شکل شگفت انگیزی اساس داستان با همین جمله شروع شده و فی الواقع با همین یک جمله جرقه ی نوشتن اون رمان زده شده... فی الغرض وقتی من هم این جمله رو خوندم یاد همین رویداد توی زندگیم افتادم و وقتی  خوابش رو دیدم حالت حزن عجیبی بهم دست داد.

گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری

غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم


فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم


گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری

که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم


دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا

ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم


حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش

چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم

الهی ای خالق بی مدد

الهی ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد،

 ای اول بی بدایت و ای آخر بی نهایت

 ای ظاهر بی صورت و ای –باطن بی سیرت،

 ای حی بی ذلت

 ای مُعطی بی فطرت و ای بخشندهٔ بی منت، 

ای دانندهٔ رازها، ای شنونده آواز ها، ای بینندهٔ نماز ها، ای شناسندهٔ نام‌ها، ای رسانندهٔ گامها،

 ای مُبّرا از عوایق، ای مطلع برحقایق،

 ای مهربان بر خلایق، عذرهای ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر و بر عیب‌های ما مگیر که تو قوی و ما حقیر،

 از بنده خطا آید و زَلَّت و از تو عطا آید و رحمت

سلام

«چرا هستم؟» سوال بی‌جوابم بود از هستی

تو دادی با سلام خود جواب من، سلام ای عشق!


گرچه با تو دور زندگی تند است اما باز

سلام ای شط شیرین شتاب من! سلام ای عشق!

 محبوب من!

اگر در زندگی‌ِ من نبودی

بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم

که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده

و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد

صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم

و صدایش را بر برگ درختان

حک می‌کردم

موهایش را کشتزاری از ریحان،

کمرگاهش را از شعر،

و لب و دهانش را جامی عطرآگین

می‌ساختم

و دستانش را،

چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند

و ترسی از غرق شدن ندارد.

تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم

تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم

  ادامه مطلب ...

به هنگام سیه روزی عَلَم کن قد مردی را

به هنگام سیه روزی عَلَم کن قد مردی را

ز خون ِ سرخ فام خود بشوی این رنگ زردی را


نصیبِ مردم دانا به جز خون جگر نبود

در آن کشور که خلقش کرده عادت ، هرزه گردی را


ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی

از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را


کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق

که تا بیرون کنند از سر هوای هم نبردی را


شبی کز سوز دل شد برق ِ آهم آسمان پیما

چو بخت خود سیه کردم ؛ سپهرِ لاجوردی را

شب بخیر!

...

گفتم: «بنخفتی، شهر!

همه شب

             به نجوا

                      نگرانِ چه بودی؟»

گفتند:

        «برآمدنِ روز را

                          به دعا

                                  شب‌زنده‌داری کردیم.

مگر به یُمنِ دعا

آفتاب

برآید.»


 


گفتم: «حاجت‌ْروا شدید

                             که آنک سپیده!»


 


به آهی گفتند: «کنون

                          به جمعیتِ خاطر

دل به دریای خواب می‌زنیم

که حاجتِ نومیدانه

چنین معجزآیت

برآمد.»

فاسق پارسا پیرهن

یکی کرد بر پارسایی گذر

به صورت جهود آمدش در نظر


قفایی فرو کوفت بر گردنش

ببخشید درویش، پیراهنش


خجل گفت کانچ از من آمد خطاست

ببخشای بر من، چه جای عطاست؟


به شکرانه گفتا به سر بیستم

که آنم که پنداشتی نیستم


نکو سیرت بی تکلف برون

به از نیکنام خراب اندرون


به نزدیک من شبرو راهزن

به از فاسق پارسا پیرهن

حرم در پیش است و حرامی در پس

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.


پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی


تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی


گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.


خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت  ادامه مطلب ...