ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
وقتی اولین تلویزیون رنگی رو خریدیم من حدوداً 5 سالم بود، قشنگ یادمه تازه از اردبیل به خرمشهر نقل مکان کرده بودیم پرواز هما که چون بچه بودم یک هدیه هواپیما کوچولو بهم دادن، چند شب پیش وقتی واکسن دوماهگی آقا عرفان رو زده بودیم خواب اون روز رو دیدم، وای تلویزیون رنگی ال جی با بازی یک بازی خیلی ساده که عنکبوتی بود و باید نقطه ها رو میخورد!
خونه جدید و تلویزیون جدید، سن پدرم حدود همین سن خودم بود، همه چیز خوب و با امیدواری روزهای روشن برای من.
به خاطر وجود او برای اولین بار در سن نود سالگی با وجود طبیعی خود رو به رو می شدم؛
فهمیدم که وسواس من برای این که هر چیز جای خودش باشد، هر کار به موقع خود انجام شود و هر کلمه به جای خود گفته شود محصول ذهن من نیست بل که برعکس همه نوعی تظاهر است که اختراع کرده ام تا بی نظمی ذاتی خود را پنهان کرده باشم.
متوجه شدم که نظم من فضیلت نیست، عکس العملی است در مقابل جهلم، که سخاوتمند به نظر برسم تا فقرم را بپوشاند،سر وقت و دقیق باشم تا دانسته نشود که چه قدر وقت دیگران برایم بی اهمیت است،
و بلاخره فهمیدم که عشق حالت روحی نیست، بل که بخت و اقبال است.
سرگشته بودم و در مقابل آینه با خودم حرف می زدم با امید بیهوده به پاسخ این سوال که من کیستم؟