مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

کس به زندان مکافات نمی ماناد ای کاش

بشر از مادر ایام نمی زاد ای‌کاش 

که عنان در کف تقدیر نمی داد ای‌کاش


زندگی نیست که زندان مکافات است این 

   کس به زندان مکافات نمی ماناد ای‌کاش


در باغی بگشاید به رُخَت سبز، ولی  

 سخت بن بست که هرگز نگشایاد ای‌کاش


تن درستی و امان است، تن آسایی ما 

   که نمی پاید و تن نیز نپایاد ای کاش


اول امید که خیری برساند لیکن 

وآخرش خوف که شری نرساناد ای‌کاش


جز ستم نیست توانایی و آن‌هم که گناه 

  آدمی هیچ گناهی نتواناد ای‌کاش


بعد این خانه خرابی که به دنیا دیدیم

 خانه ی آخرت از ما بُدی آباد ای‌کاش


لیک از این مغلطه معلوم که آن حاجت هم

  نه روا بوده خدایا که روا باد ا‌ی‌کاش


گر فلاطون شوی از شر شیاطین نجهی 

 که جهیدن بدی از اینهمه شیاد ای‌کاش


خضر و قائم به جهانی دگرند و این‌جا  

  با کس این قرعه نیفتاد و نیفتاد ای‌کاش


این جهان فتنه و نخجیرگه شیطان است

سرنوشتی که کس این قصه نداناد ای‌کاش


نکته گیری و فضولی نتوان با تقدیر 

 که خدا عذر فضولی بپذیراد ای‌کاش


شهریارا دم رفتن همه را حرف این است 

که دگر بار نزایاد و نمیراد ای‌کاش

که چه!

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه


درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روح مرحوم ابتهاج شاد، یک روز همه آخرین غزل رو می خونن و برمی گردند.

مادر رفت یادش ماند

دو هفته ای هست که مادرم را به خاک سپردیم.

هنوز منتظرم تلفنم زنگ بخورد صدای مهربانش را بشنوم.

10 سال در غربت دویدم هر کاری کردم که خوشحالش کنم ، حالا که داشتم نتیجه می گرفتم مادر رفت.


مادر مهربان و دلسوزم، نشد محبتت را جبران کنم. حلالم کن.

ابتکار عمل هر کاری که داشتم را از دست دادم. می خواهم تا آخر سال فقط یک جا کار کنم و کمتر با بقیه معاشرت کنم.


با بند بند جانم شعر شهریار می خوانم؛ 

حیدر بابا دنیا یالان دنیادی

سلیماندان نوحدان قالان دنیادی

اوغول دوغان درده سالان دنیادی

هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی

افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی


و


باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟

تنها نمی‌‌گذارمت ای بینوا پسر

می‌خواستم به خنده درآیم به اشتباه

اما خیال بود،

ای وای مادرم 

یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی‬

‫دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی‬

من کجای دنیا ایستادم؟

امروز سری به دانشکده ی قدیمی خودمون زدیم ، رفتیم سلف برای صرف ناهار که یاد ایام اول دانشگاه افتادم ، که چه جلساتی می ذاشتیم چه مباحثی راجع به نشریه و دانشکده و نفت و... راه مینداختیم

یادش بخیر، دنیا توی این نیم قرنی که زیستم چقدر در نظرم تغییر کرده،حالات ما همیشه ثابته؟!

 به نظرم به اندازه ی تمام انسان ها و حالات درونی اونها دنیا وجود داره و شاید به تعریف جامعی از دنیا نرسیم! خوب نرسیم... چه اهمیتی داره؟!

به قول شهریار شاعر فقید:

 «حیدر بابا دنیا یالان دنیادی

سلیماندان نوحدان قالان دنیادی

اوغول دوغان درده سالان دنیادی

هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی

افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی»

جایی که از افلاطون یه اسم فقط باقی می مونه، تفکرات خدمت نامی چه ارزشی می تونه داشته باشه؟! به قول خیام:

 «یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد


آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»


من چی قراره بشم؟! الله اعلم، راستی قراره به زودی ما بشیم 

به نظرم نباید زندگی رو سخت گرفت ، بلاخره روند طبیعی خودش رو طی میکنه و چیزی که باید بشه میشه، چه خدمت ناراحت باشه و چه خوشحال!

او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد!

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

۲۷ شهریور روز شعر و ادب پارسی ، روز بزرگداشت استاد شهریار

ما وزن شعر و قافیه ی بی قواره ایم

خود در قصیده ای که به میل و مرام ما نیست

پسا مدرنیته و دردسرهایش

ساعت 1:35 بامداد از خواب پریدم، بدون معطلی واژه ای که این همه مدت دمار از روزگارم در آورده بود را جستجو کردم تا به ماهیتش پی ببرم،اما در این جستجوها به تعریفی که می خواستم نرسیدم ،از این رو تصمیم گرفتم خودم در این باره دست به قلم ببرم:

قبلا_حدودا 30 یا 40 سال پیش _ اگر به دختری علاقه مند بودید که از قضا اهل شعر و ادب و هنر هم بود می بایست حتما سری به تئاترها ،گالری ها و... میزدید ،هر چقدر هم که فلک زده و مفلس بودید سرانجام  با نوشتن یک نامه و نهایتا چند بیت شعر به مقصود می رسیدی.حتی برای خودی نشان دادن اگر لازم بود ضرب شصتی هم به رقیب نشان می دادیم.

حتی قبل ترها هم کار ساده تر می نموده است!

مثلا  خود را برای پری ها این چنین وصف می کردیم:


"پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین! . "

حالا معشوقه از گالری و تئاتر به اینیستاگرام و تلگرام  آمده،با این که اهل هنر است ،شعرهای کهن هیچ تاثیری در جلب توجه او ندارد؛ چرا که مجبوری همراه با شعر معنی و منظور کلمه به کلمه ابیات را هم بفرستی-تا بل که التفاتی کند-.

افسوس که شدت علاقه را نمی توان با استیکر  و بلاک کردن رقیب هم نشان داد.

ایجاد دایرکت و آسمان ریسمان بافتن هم برای ما افت دارد،شاید با افزایش تعداد فالور به نتیجه رسیدیم.


پ.ن: از 30،40 سال قبل که به مدرنیسم رسیدیم آه و زاری شعرا فاز دیگری به خود گرفت و شد که :"هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود/که به بازار تو کاری نگشود از هنرم"

و اکنون در پسا مدرنیته بی آن که شاعری داشته باشیم سردرگریبان تر از گذشته به انتظار یار نشسته ایم!

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم