شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت میبرند دست به دست
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم، چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.
فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .
آن روزها میلیون ها مشغله دل گرم کننده در پس انداز ذهنم داشتم.
از هیأت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها.
از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداریم بودند.
به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم.
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد.
توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود.
مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم، و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.
هرچه بزرگ و بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم.
این روزها و احتمالاً تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.
تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان، و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم، و بعضاً نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم، که مثلاً چرا باید کفش هایمان را به قیمت از دست دادن پاهایمان بخریم؟ و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم؟ حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! هان؟
در مقایسه ی با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن"، "بودن" نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست.
فقر و بیماری و تنهایی و مرگ ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.
منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند.
ما، در هیأت پروانه هستی، با همه توانایی ها و تمدن هایمان شاخکی بیش نیستیم.
برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد.
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست.
اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم.
به نظر می رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.
البته فقط به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟!
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
همیشه شایعه وانعکاس های همیشه
شیوع پچ پچه ها و تماس های همیشه
دلی شکسته شد وغرق خون به گوشه ای افتاد
دوباره سینه به سینه هراس های همیشه
چه سوژه ای ؟چه نگاهی؟چه حس زاویه داری!
وخلق یک اثر و اقتباس های همیشه
کسی به تسلیتم یک دقیقه لال نشد
چه قدر بی کسم ای سر شناس های همیشه
نهاده ام یکی سنگ بر مزار نبوغم
به پاس آن همه لوح سپاس های همیشه