این وبلاگ برای یادداشت رویدادهای زندگی، تجربیات و مباحثی مختلف زندگی روزمره به روز میشود.
زاده جنوب هستم و رفیق آفتاب و هم نشین شط و جانم در سینهی خاک جنوب به جا مانده است ، دودمانم به معراجگاه زرتشت میرسد و با سرما و زبان آذری هم تبارم.
از 18 سالگی به قصد تحصیل خانه را رها کردم و سعی میکنم همیشه دانشجو باشم و به دنبال دورههای مختلف یادگیری هستم.
از کودکی تا امروز کارهای مختلفی از فروشندگی تا تاسیس شرکت فناوری و مدیرعاملی شرکت پیمانکاری را تجربه کردهام و مسیرتجربه را تا آخر عمر ادامه خواهم داد.
ادامه...
فصل ها از سکوتی بیزوال خود را به قصههایی شکر ریز میکشانند. بهار میشود. بهاری که نگاه دیگر است به آینه. دوباره شادی ترویج میشود. داستان دست دادنها، بوسهها و مبارک بادها. بهار سینه سپر کرده میرسد. با سپاه عظیمش، بادها، نسیمها، بارانها، رعد و برقها، رنگین کمانها، و رودخانههای پرخروش تغییری در راه است.
محبوبم! من فقط دنبال بهاری میگردم که خودم آن را گم کرده باشم. من دائماً خاطراتی را به یاد میآورم که تنها شمایی و من. خاطرههایی که هرگز اتفاق نیفتاده است، اما برای من شادیآور است.
محبوبم! آدمی تنها یک بار عاشق میشود اما هر سال برف میآید تقصیر باغچه نیست بعضی گلها در شب میرویند.
از روی برفها به سادگی نمیگذرم (اینجا جای پای پرندهای کوچک روی برفها نیست. اینجا کسی روی برفها گریه کرده است). و من برای گفتن دوستت دارم، انواع خجالتها را میکشم. که اینجا شرم یک پدیده سرشتی است. برای همین گلهای شرقی در غروبها میشکفند.
محبوبم! من دائماً شما را دوست دارم. چه در گرانی، چه در ارزانی، چه در تحریم، چه در توافق، چه در جنگ، چه در صلح. من دائماً شما را دوست دارم...
چه سیر باشم، چه گرسنه.
چه شادمان باشم، چه غمگین.
من دائماً شما را دوست دارم.
خوابم شما را دوست دارم، بیدار میشوم شما را دوست میدارم. پیاده میروم، در اتوبوس کنار پنجره پشت سر راننده، هنگام ریختن میوههای گندیده، پیتزای نیمخورده، بطری نوشابه نوشیده و گلهای پلاسیده در کیسه، هنگام کندن سنگهای داغ از پشت نانهای سنگک. محبوبم! در عبادتم چنان با تو سخن میگویم که خداوند به گریه میافتد.
محبوبم! عاشق شما آرش کمانگیر است. تیر و کمانی دارد و سرزمین خیالات من. مرز عشق شما حاشیه هستی است.
محبوبم! در آن هنگام که گلهای سرخ در دشتها میرویند و باغها لبریز طراوتاند و باد با زلف شما به پچپچ است، آن مساحت اثیری عشق است.
محبوبم! همین که باران میوزد، به کف فواره میزند علف. باران میریزد تو را دوست دارم، برف میریزد تو را دوست دارم، سرد است و میلرزم، تو را دوست دارم.
محبوب من! بنیاد گمشدگیهای من بیتو بودن است. وقتی که با توأم، همه به من میپیوندند. بارانها به من میپیوندند، برفها به من میپیوندند، شبها به من میپیوندند، پائیزها، گلخانهها و گلها همه به من میپیوندند.
محبوب من! کاش میتوانستم برایت آوازی بخوانم. کاش صدای من مثل صدای محمد نوری نازنین بود.
ترانههاست که برایت نوشتهام، ولی افسوس صدایی نیست آواز بخوانم.
کاش من و تو دو خوشهی انگور بودیم یا دو گیلاس به هم چسبیده. من پیوسته دنبال توام. مثل سایهای که هیچکس به او اعتنایی ندارد.
محبوبم! در تابستان بوی بهار میرسد. بوی گلهای ایرانی و اینجا چه رونقی دارد شادی. همة این روزها چشیدنی است. جشن تولد آفتاب است و انگورها در حال شیرین شدناند. تابستان است، دیگر دوران درِ اتاق را به روی خود بستن، سپری شده.