ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
درمورد پیرمرد و دریا نمیشه در چند خط توضیح داد، این رمان شرح زندگی پیرمردی فقیر ولی امیدوار هست که تا آخرین لحظه هم تسلیم شرایط نمیشه و بعد از هشتاد و خورده ای روز بداقبالی در ماهی گیری، نتیجه ای افتخارآمیز برای خودش رقم میزنه.
-آدم شکست که خورد راحت میشه.
-چی تو رو شکست داد؟
هیچی ، فقط زیادی دور رفتی.
-انسان برای شکست ساخته نشده،
انسان رو میشه نابود کرد ولی نمیشه شکست داد.
پی نوشت:
- امید خیلی مهمه
- سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید / تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست
که چی بشه؟
این خطرناک ترین سوالیست که ذهنم را به خود مشغول کرده، هم خطرناک و هم پست و موحش.
ویل دورانت درمقدمه ی لذات فلسفه می گوید: « امروز فرهنگ ما سطحی و دانش ما خطرناک است، زیرا از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم.آن تعادل ذهنی که وقتی از ایمان دینیِ گرمی بر می خواست از میان رفته است.
ما بر روی زمین با سرعتی بی سابقه حرکت می کنیم و نمی دانیم ، و فکر نکرده ایم، که آیا در اینجا برای نفوس ناآرام خود سعادتی پیدا خواهیم کرد؟»
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
پ.ن:
در برخورد با بعضی از آدم ها این چند بیت رو با خودم تکرار می کنم تا آراشم حفظ بشه!
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل! اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار؟
کار ملک است آن چه تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا! در گردش ساغر تعلل تا به چند؟
دور چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده، بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ ادامه مطلب ...
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
ای کاش با شبکه های اجتماعی آشنا نمی شدم، لااقل اینطور کمتر به تنهایی ام حساس بودم.
آن وقت اگر به محبوب نامه می نوشتم در طول فکر کردن به نامه و نگارش آن لذتی می بردم، موقع پست کردن و انتظار کشیدن هم لذتی دیگر...
ما در شبکه های اجتماعی مثل زندانیان در یک بند هستیم، با این که آنلاینیم و تنهایی همدیگر را می بینیم ، اما کاری از دستمان بر نمی آید.
در واقع باید اسم این شبکه ها را شبکه های انفرادی گذاشت تا اجتماعی.
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
کار نیست، خونه نیست، هر کاری آقایون دلشون بخواد می کنند! با رفتار درستی ندارند.
- - تا حالا کاری کردی؟
- - کسی گوش نمی کنه
- - تو خودت به حرف چند نفر گوش دادی؟ اونا هم مثل خودتن!
- - می گی چیکار کنم؟ وظیفه من فقط درس خوندنه!
- - خوب وظیفه ی اونم نگه داشتن پستشه
- - آقا اینطور که نمیشه
- - چطور واسه شما میشه واسه اونا نمی شه؟
- - اونا حقوق می گیرن!
- - اونم زمان شما که بوده هزینه هاش رو انجام داده مفت به اونجا نرسیده!
- - عزیز من اون دوره رو با این دوره مقایسه نکن داریم ترمی 1.5 پول میدیم
-
این این دوره رو با دوره های بعد هم مقایسه می کنم! هیچ تفاوتی نمی کنه الان داری درس می خونی، فردا ازدواج می کنی ،زن و بچه داری، یک روز هوا گرمه، یک روز موقعیت شغلیه، و یک عمر بدون این که برای خودت یا جامعه ات خاصیتی داشته باشی در حال غر زدنی...
هر کسی روزبهی می طلبد از ایام
علت آنست که هر روز بَتر می بینم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از نشریه فوران نوشته هوشنگ زَله