ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز روزی بود که با پا گذاشتن به مرحله ی بعدی حرکاتمون، رسیدم به علی و حوضش!
تک و تنها با کولباری از درد و خستگی، از مسجد به سمت مزار شهدا حرکت کردیم، مزار شهدا اولین محلی بود که تصمیم گرفتیم این انجمن را پایه گذاری کنیم، و امروز بعد از سه سال به همانجا رفتیم و از ارتفاعات به شهر خیره شدیم.
فکر مسمومی در بین بچه های گروه رسوخ کرده بود،خیلی ها خسته شده بودند خیلی ها هم توسط مراکز بیرون دانشگاه تطمیع شده و در بیرون دانشگاه فعالیت می کردند.
امروز روزی بود که تصمیم گرفتیم استراتژی خودمان را در قبال دانشگاه عوض کنیم و انجمن را با اعضای جدید تجدید قوا نماییم.
پی نوشت :
به خاطر خیالی بودن داستان و این که اختیار ذهن از دست بنده خارج است، به ترتیب کردن موضوعات کار آسانی نیست. به همین خاطر بعد از شماره ی اول به شماره دوازدهم رسیدیم، واین موضوع ابدا ربطی به اتفاقات موجود در بین این شماره و شماره اول ندارد.