ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنهی تاریک ترسیدهام
درست است که زیرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام
درست است که طاقتِ تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مَبَر که در بُرودتِ این بادها خواهم بُرید!
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هیچ نامهای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفتهاند،
با رویاهامان چه میکنند؟!
می دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نای تازه نعنای نورسیده می آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ...من نمی دانستم!
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرف ما بسیار،
وقت ما اندک،
آسمان هم که بارانی ست...!