روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
اگر به جای اذکار، افکارمان در نماز به زبان می آمد چه افتضاحی به بار می شد!!!
وقتی که؛ نه زینبی هستی که پیام آور رسالت شهیدان باشی، و نه حسینی که لاله زار عدالت و آزادگی را با خونت آبیاری کنی.
ای کاش با شبکه های اجتماعی آشنا نمی شدم، لااقل اینطور کمتر به تنهایی ام حساس بودم.
آن وقت اگر به محبوب نامه می نوشتم در طول فکر کردن به نامه و نگارش آن لذتی می بردم، موقع پست کردن و انتظار کشیدن هم لذتی دیگر...
ما در شبکه های اجتماعی مثل زندانیان در یک بند هستیم، با این که آنلاینیم و تنهایی همدیگر را می بینیم ، اما کاری از دستمان بر نمی آید.
در واقع باید اسم این شبکه ها را شبکه های انفرادی گذاشت تا اجتماعی.
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
به ضرس قاطع عرض می کنم اگر سهراب سپهری زنده و هم دوره ای استادهایی که امروز به ما معنی این شعرها را تفهیم می کنند بود حتی با آن ها چایی هم میل نمی کرد چه رسد که دودی با آن ها بگیرد.
خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
پی نوشت :
لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل این ها را نمیفهمد!
خدایا جسارت این حقیر را که می پندارد در راه تو قدم می گذارد را ببخش.
بسیار برفتند و به جایی نرسیدند
ارباب فنون با همه علمی که بخواندند
توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟
ابلیس براندند و برو کفر براندند
پ.ن:
حال اگر این مفلوک از نعمت علم و برکت فنون بی بهره باشد، اوضاع به مراتب خراب تر است!
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم