مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

اگر مرا اهلی کنی

زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می‌کنم و آدم ها مرا. تمام مرغ ها به هم شبیه اند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.

 به علاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ 

من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است!

 اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت...

نگاهت

میان آفتاب‌های همیشه

زیبایی تو

لنگری‌ست 

نگاهت

شکست ستم‌گری‌ست 

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگری‌ست.

نگاه مهربان و لبخند دوست داشتنی!

کیستی که من
                  اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟


در نگاهت همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

 

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم


چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد

صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

با غزلی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد 
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد 

 
ادامه مطلب ...

دل روشنی دارم ای عشق!

دل روشنی دارم ای عشق

صدایم کن از هر کجا می توانی

صدا کن مرا از صدف های سرشار باران

صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن

صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

 

بگو پشت پرواز مرغان عاشق

چه رازی است ؟

بگو با کدامین نفس

می توان تا کبوتر سفرکرد ؟

بگو با کدامین افق

می توان تاشقایق خطر کرد ؟

 


   ادامه مطلب ...

لحظه ی دیدار نزدیک است

لحظه ی دیدار نزدیک است

 باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم 

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

 های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

 آبرویم را نریزی، دل !

ای نخورده مست !

لحظه دیدار نزدیک است . 


تا یار که را خواهد!

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

 گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود


 گاهی بساط عیش خودش جور می شود 

گاهی دگر، تهیه بدستور می شود


 گه جور می شود خود آن بی مقدمه  

 گه با دو صد مقدمه ناجور می شود


 گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود


 گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست             

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…


آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد


وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگین داد


من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

دوستت دارم

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است.


دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن

که فشانی بر دوست،

راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست!



در دل مردم عالم – به خدا –

نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید.


تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری؟ » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو


فریدون مشیری