مردکی را چشم درد خاست،
پیش بیطار رفت که؛ دوا کن!
بیطار از آن چه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید، و کور شد.
حکومت به داور بردند،
گفت برو هیچ تاوان نیست، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
مقصود ازین سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رأى
به فرومایه کارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
پی نوشت:
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد؛
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپیی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
پ.ن : در نوشته های قبلی ام در رابطه با تولید تکنولوژی های نفتی با استفاده از دانشمندان این عرصه عرض کرده بودم که مفت و دو دستی آن را تقدیم آمریکا نکنیم، حالا تخفیف میدهم و استدعا دارم که آب های آشامیدنی که از چشمه های مملکت خودمان استخراج می شوند را با نشان های خارجی نفروشیم!
وقتی که مرگ مارا برباید
- تو را و مرا-
نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم
که دریابیشان
مارگوت بیکل
ترجمه مرحوم احمد شاملو
حلم شتر چنانکه معلومست، اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد، گردن از متابعتش نپیچد. اما اگر دره هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد رفتن زمام از کفش درگسلاند و بیش مطاوعت نکند، که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست. و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند
سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک
"باب هشتم در آداب صحبت گلستان سعدی"
خستهام ریرا!
میآیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئیم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خندههای دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به راهی میرویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمیآید
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
ما اجنبی ز قاعدهٔ کار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خوش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطهٔ سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم
مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای بنویسد.
قلم در دست گرفت:« خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش که نویسم، چون تو در این محله ها می گردی؟ »
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
نقل است که از بایزید بسطامی پرسیدند: کدام خصلت در آدمی نافع تر؟
گفت: عقلی وافر.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: حسن ادب.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: برادری مشفق که با او مشورتی کند.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: خاموشی دائم.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ در حال.
به خاطر وجود او برای اولین بار در سن نود سالگی با وجود طبیعی خود رو به رو می شدم؛
فهمیدم که وسواس من برای این که هر چیز جای خودش باشد، هر کار به موقع خود انجام شود و هر کلمه به جای خود گفته شود محصول ذهن من نیست بل که برعکس همه نوعی تظاهر است که اختراع کرده ام تا بی نظمی ذاتی خود را پنهان کرده باشم.
متوجه شدم که نظم من فضیلت نیست، عکس العملی است در مقابل جهلم، که سخاوتمند به نظر برسم تا فقرم را بپوشاند،سر وقت و دقیق باشم تا دانسته نشود که چه قدر وقت دیگران برایم بی اهمیت است،
و بلاخره فهمیدم که عشق حالت روحی نیست، بل که بخت و اقبال است.
سرگشته بودم و در مقابل آینه با خودم حرف می زدم با امید بیهوده به پاسخ این سوال که من کیستم؟