مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

بزن باران به نام هرچه خوبیست

بزن باران بشوی آلودگی را

زدامان بلند روزگاران

 

بزن باران که بی صبرند یاران

نمان خاموش، گریان شو، بباران


بزن باران که به چشمان یاران

جهان تاریک و دریا واژگون است

 

بزن باران و شادی بخش جان را

بباران شوق و شیرین کن زمان را



"ما ادری"

این زندگی من است

شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی می‌خواند نمی شنیدم...


وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!


 تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بی‌درد،
دردمند می دارد و نیازمند
بی تاب یکدیگر می سازد،
دوست داشتن است.


و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!


و اکنون تو با مرگ رفته‌ای ومن اینجا 
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...

و این زندگی من است.



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کویر - دکتر علی شریعتی

قاطعیت حاکم

 

اگر خونی نریزد شاه عالم

بسا خونا که در عالم بریزند

 

بباید کشت هر یکچند گرگی

به زاری تا دگر گرگان گریزند


پی نوشت: 

یکی از ویژگی های اشعار سعدی این است که وی در آثار خود به جنبه های سیاسی و اقتصادی نیز اشاره دارد،

که از جمله ی آن می توان به مواعظ ایشان در باب کشور داری اشاره نمود.

همچنین مناظره سعدی با درویشی که ثروتمندان را دشمن اجتماع می پنداشت مبین دیدگاه اقتصادی سعدی می باشد.





ما اهل اینجا نیستیم

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

 

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

پریدن

مانند جوجه ها، ما هم یک روز باید لانه امن خود را به قصد پریدن ترک کنیم.

 

رها شدن بر گُرده‌ی باد است و         

با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن         

به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛         

ورنه مسأله‌یی نیست:         

پرنده‌ی نوپرواز         

بر آسمانِ بلند         

                 سرانجام         

                            پَر باز می‌کند.         

          

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،         

آزادگی را به شهامت آزمودن است و         

رهایی را اقبال کردن         

حتا اگر زندان         

              پناهِ ایمنِ آشیانه است         

              و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،         

حتا اگر زندان         

              بالشِ گرمی‌ست         

              از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.         

          

رهایی را شایسته بودن است         

حتا اگر رهایی          

                دامِ باشه و قِرقی‌ست         

                یا معبرِ پُردردِ پیکانی         

                                        از کمانی؛         

وگرنه مسأله‌یی نیست:         

پرنده‌ی نوپرواز         

بر آسمانِ بلند         

                سرانجام         

                          پَر باز می‌کند.         


"احمد شاملو" 

شرافتِ عطش

سالِ بی‌باران         

آب         

نومیدی‌ست .

شرافتِ عطش است و         

تشریفِ پلیدی         

توجیهِ تیمم.

به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،         

که لب تر کردن از این         

گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است

      

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،         

سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش         

گر آب این است و نان است آن!         


"سرود قدیمی قحط سالی، احمد شاملو" 

دلبستگی،نه عشق

وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلاَدُکُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ ﴿۲۸ الأنفال

و بدانید که اموال و فرزندان شما [وسیله] آزمایش [شما] هستند و خداست که نزد او پاداشى بزرگ است (۲۸)

 

"مرا که ملحدی در میان ملحدان بودم، همیشه آراء دور از هم، پیچ و خم های افراط آمیز اندیشه ها، و واگرایی ها به خود می خواند.

هیچ سرشتی مرا به خود جلب نمی کرد مگر به سبب آن چه مایه تفاوتش با دیگران بود.

در این کار تا آن جا پیش رفتم که دلبستگی را از خود راندم، چون جز احساسی همگانی چیزی در آن باز نمی شناختم.

دلبستگی، نه نتانائیل، عشق! "1


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- مائده های زمینی آندره ژید - ترجمه مهستی بحرینی

 

خوشی با ما

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی

منگر به هر گدایی

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

 

چی می شد بری سر کلاس استاد بگه حله،همه با بیست قبولید!

یا می رفتی واسه استخدام و کارفرما می گفت حله، فردا صبح بیا سرکار!

می رفتی دنبال وام، می گفتن حله، برو واریز شد به حسابت!

حالا وقتی که به دنیا اومدی می گفتن برو حله! تو فقط مال منی،از هیچی غمت نباشه! اون وقت آدم برای عشقش از جنگ و زندان و اعدام هم نمیترسه.

 

دن کیشوت

اسقف: این ها توهمات یکی ذهن مالیخولیاییه برو خانه ات ، به زمین هایت برس، دست بردار از خیال بافی، کجان اون هیولاها و بانوان طلسم شده؟ 

در کله پوک خودت.

 

دن کیشوت: با اجازه حاضران بزرگوار، این که کودن ها مرا احمق بپندارند یکی از رنج هایی است که باید تحمل کنم؛ چرا که در راه پر خطر سلحشوران و جنگاوران گام بر می دارم،

من بیزارم از ثروت، ولی شرافت را ارج می نهم.

من مجروحان را مرهم گذاردم، غم ها را از میان بردم و افسونگران را نابود کردم.

 من عاشقم! اما نه عاشقی بدکردار .

هدف من نه تنها زیانبار نیست بلکه نیکی به انسان ها سرشت آن است.

آیا شما همگی خوشنودید از دایره ی امن یک زندگی مرفه؟

آیا خوردن و خوابیدن شما را ارضا می کند؟ آیا همه ی شما در آرزوی سفری مملو از مکاشفه،ماجرا جویی،اعمال نیک ، شهرت ابدی و نبرد در راه حقیقت و عدالت نیستید؟

 

 

فیلم دن کیشوت کارگردان دایسون لوول،پخش موسسه رسانه های هنری سوره

برگرفته از رمان Don Quijote de la Mancha