ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای بنویسد.
قلم در دست گرفت:« خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش که نویسم، چون تو در این محله ها می گردی؟ »
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
الهی به زیبایی سادگی !
به والایی اوج افتادگی !
رهایم مکن جز به بند غمت ،
اسیرم مکن جز به آزادگی !
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
بزن باران بشوی آلودگی را
زدامان بلند روزگاران
بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش، گریان شو، بباران
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
"ما ادری"
شگفتا! وقتی که بود
نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!
تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند
را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند می دارد و نیازمند
بی تاب یکدیگر می سازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
و این زندگی من است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کویر - دکتر علی شریعتی
عشق منطق نمی شناسد،
و عمریست پاسوز غمی شده ام که آن را قبول ندارم.
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
خدایا! مرا، درایمان، "اطاعت مطلق" بخش تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.
خدایا! بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهاییام بیفزای.
خدایا! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطراب های بزرگ، غمهای ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.
هنگام بستن چشمانم،
چشمانت را می بینم که معصومانه به من نگاه می کنی،
از غایت اضطراب چشمانم را می گشایم،
تا حقایق را ببینم.
آری من حقایق را از رویاهایت بیشتر دوست دارم.
در حقیقت باور دارم که دیگر تو را نمی بینم،
لکن در رویا با تو زندگی می کنم.
خود رویا لذت بخش است،
اما ارزش خماری بعد از بیداری را ندارد،
به خماری بعدش نمی ارزد!
احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست
او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست
وه! که چه لذتی دارد، خواندن این بیت و تصور کردنش...