امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفتهاند از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آوردهاند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار
پ.ن: چیزهایی که خیلی وقته فراموش شدند
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
با توام
ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای آرامش ساحل
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیفهای آفتابی
ای کبود ِ ارغوانی
ای بنفشابی
با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین
با توام
ای شادی غمگین
با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمیدانم
هر چه هستی باش
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش ...
دیشب از معدود شب هایی بود که فرصت کردم با یکی از دوستان صحبت مفصلی راجع به وضعیت جهان و ایران انجام بدهیم ، از عهدشکنی های مداوم ترامپ گرفته تا رنگ زلف های استادهای دانشگاه(فقط مردها) و کیفیت پایین سوخت مصرفی یدک کش های دریایی، بحث که رسید به وضعیت خودمان با بی حوصلگی مختصری طوری که خواستم دیگر این بحث جمع بشود گفتم: چی بگم برادر، درست میشه ایشاللا!
آخ که این درست میشه ایشاالا آفتی شده که تا دودمان ما را به باد فنا ندهد بی خیال نمی شود.
شاید در نگاه اول یک جمله ی بیخطر و اتفاقا مثبت ارزیابی شود ولی امان از روزی که فلسفه آن را بفهمیم که مسلمان نشنود و کافر نبیند!
ادامه مطلب ...
و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم
نه هراسی نیست
خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست
دست تاریخ ظفرنامه انسان را
زیب دیباچه خون کرده ست
آری از مرگ هراسی نیست