استن : من بهت دروغ گفتم بیب
اولی: منظورت چیه؟
- فیلمی در کار نیست.
دو هفته پیش میفن بهم گفت که قرار نیست ساخته بشه.
فکر کنم دیگه مردم دلشون نمی خواد فیلم های لورل و هاردی ببینن.
...
اولی: دو هفته پیش می دونستی که از فیلم خبری نیست؟!
-بله و حس خیلی بدی نسبت بهش دارم.
- استن...
من می دونستم.
- می دونستی؟
- من میدونستم.
...
استن: صبر کن ببینم ، اگر دو هفته ی پیش هر دومون می دونستیم، چرا باز هم فیلم رو تمرین می کردیم؟
اولی : دیگه چه کاری می تونستیم بکنیم؟
پ.ن: دیالوگ انتهایی فیلم استن و اولی (Stan & Ollie) محصول 2018 کشور انگلستان
کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
خداروشکر داره یک اتفاقاتی می افته که میشه اسمش رو تغییرات گذاشت.
اوایلش کمی سردرگمی و دلشوره داشت ولی الان زندگی جذاب تر شده، هر روز با چالش های جدید و اتفاقات خفن!
یک گروه یک نفره توی تلگرام زدم اتفاقاتی که می افته طی روز رو اونجا ویس می فرستم، بعد هم گوششون میدم می خندم
چه خوش بیمهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
حس می کنم چند وقت از این دورترها گمت کردم، شاید در بحبحه ی امتحانات آخر سال شاید موقعی که اولین تجدیدیم رو آوردم و زندگی اون روی خودش رو بهم نشون داد، به هر حال الان نیستی بعید میدونم بتونم پیدات کنم یا دست کم اگر پیدات کردم جسارت این رو داشته باشم که بیام جلو و خودم رو معرفی کنم.
تازگیا جسارت خیلی کارها رو از دست دادم، لازمه یک دور از نو شروع کنم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
امروز!
سه روزه سر درد مرموزی اومده سراغم و چشمم از حدقه داره درمیاد ، احتمالا برای بیخوابیه.
کار سخت شده کارمندا افتادن به جون هم ترکشش هاش هم به من و شرکت میخوره.
امروز طبقه پنجم کتابخونه مشغول تست دستگاه شدیم که یکی از قطعات از دستم افتاد ، تا طبقه سوم که نفهمیدم چی شد ولی طبقه دوم عمیقا از خدا خواستم کسی زیرش نباشه که تلفات هم بمونه روی دستم!
تست موفقیت آمیز بود و تقریبا به مراحل آخر رسیده ، مشتری عزیز هم امروز مجددا برای پیگیری تماس گرفت و ما مجددا شرمنده شدیم.
دیروز بیمه برای شرکتی که درش مشغولم اخطاریه رد کرد و رفتم پی راست و ریست کارهاش و قبض جریمه رو گرفتم تا پرداخت کنیم. گفتن حقوق ها و مزایا رو پایین میزنید، با مدیرم صحبت کردم گفت افزایش بدیم . حین افزایش یاد شرکت خودمون افتادم که این همه نقدینگی رو کی میتونیم پیدا کنیم البته که پارسال به مراتب وضعیتمون بدتر بود!
دیروز می خواستم مطلب" روز افتضاح " رو منتشر کنم ولی شب که رسیدم خونه دیدم اینقدرا هم افتضاح نبوده و سابق بر این روزهای بدتری هم داشتم.
هر چی که موجودی حساب بانکیم و پس اندازهام به ته تیگ نزدیک تر و بدهیام بیشتر میشه حس میکنم رابطم با خدا داره قوی تر میشه.
هفته ی آینده رو کلا دارم مرخصی میگیرم تا بچسبیم به دستگاه ، امیدوارم که تکمیل بشه.
اگر این پروژه شکست بخوره چهار تا دلیل میتونه داشته باشه ؛خود ما، صنعتگران بدقول ، دانشگاهیان نکبت مغرور و بازاری های کم سواد که به همه شون باید پسوند بیشعور هم اضافه کرد.
از نظر روحی هم بدک نیستم منتها کار که کش بیاد و پول دست آدم نباشه که بتونه حرکت دیگه ای رو شروع کنه خیلی سخت میشه.
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی