اسفندماه رو همیشه دوست داشتم ، حال و هوای عید و تق و لق شدن کلاس ها و بوی عیدی بوی پول!
همیشه حس خوبی برام داشته وقتی بچه تر بودم عیدها به شهر مادر سر می زدیم و با بچه های دایی و خاله ها همبازی می شدیم و بعدش هم اگر مدرسه نمی رفتم تا نزدیکای تابستون همون جا موندگار بودیم.
امسال اسفند ماه فوق العاده ایه، آخرین ایام سال آخرین روزهای قرن 14، فکر می کنم نزدیک 26 ساله می شم و باید یک کارنامه برای خودم تنظیم کنم.
امسال خانواده ی نسبتاً کوچیک ما بزرگتر می شه و چه اتفاق خوبیه، یک امید جدید ، یک خانواده جدید و یک تیم جدید
پرونده های مالی شرکت هم توی این ماه می بندیم و با این که تا حالا به سود دهی نرسیدیم ، من همچنان امیدوارم و به تیممون باور دارم.
انتخابات امسال هم با تنظیم یک لیست از افراد خبره برای مجلس بستم به امید این که تاثیر مثبتی برای آینده فرزندانم داشته باشه.
امروز سری به دانشکده ی قدیمی خودمون زدیم ، رفتیم سلف برای صرف ناهار که یاد ایام اول دانشگاه افتادم ، که چه جلساتی می ذاشتیم چه مباحثی راجع به نشریه و دانشکده و نفت و... راه مینداختیم
یادش بخیر، دنیا توی این نیم قرنی که زیستم چقدر در نظرم تغییر کرده،حالات ما همیشه ثابته؟!
به نظرم به اندازه ی تمام انسان ها و حالات درونی اونها دنیا وجود داره و شاید به تعریف جامعی از دنیا نرسیم! خوب نرسیم... چه اهمیتی داره؟!
به قول شهریار شاعر فقید:
«حیدر بابا دنیا یالان دنیادی
سلیماندان نوحدان قالان دنیادی
اوغول دوغان درده سالان دنیادی
هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی
افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی»
جایی که از افلاطون یه اسم فقط باقی می مونه، تفکرات خدمت نامی چه ارزشی می تونه داشته باشه؟! به قول خیام:
«یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»
من چی قراره بشم؟! الله اعلم، راستی قراره به زودی ما بشیم
به نظرم نباید زندگی رو سخت گرفت ، بلاخره روند طبیعی خودش رو طی میکنه و چیزی که باید بشه میشه، چه خدمت ناراحت باشه و چه خوشحال!
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.
همیشه شایعه وانعکاس های همیشه
شیوع پچ پچه ها و تماس های همیشه
دلی شکسته شد وغرق خون به گوشه ای افتاد
دوباره سینه به سینه هراس های همیشه
چه سوژه ای ؟چه نگاهی؟چه حس زاویه داری!
وخلق یک اثر و اقتباس های همیشه
کسی به تسلیتم یک دقیقه لال نشد
چه قدر بی کسم ای سر شناس های همیشه
نهاده ام یکی سنگ بر مزار نبوغم
به پاس آن همه لوح سپاس های همیشه
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم