مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

حق حقوق بشر

... طبیعی به نظر می رسد کسی که در طول حیات خود هیچ گاه در مظان اتهام نبوده و کسی با دید چپ به او نگاه نکرده و مثل ما رعایای بی چیز مجبور نبوده استعلام،برائت، و وجاهت برای هر کار خود ارائه کند امروز بلغور کننده حرف های حقوق بشری بشود!

از کسانی که یدک کشی لقب امیر کبیر وقت دارند و هچنین حماله الحطب های ایشان انتظار می رود نه کار امیرکبیر گونه برای مملکت- که ما را به خیر شما امید نیست -که به خانه خود سر و سامانی بدهند.

 

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

تشریح گل سرخ

به ضرس قاطع عرض می کنم اگر سهراب سپهری زنده و هم دوره ای استادهایی که امروز به ما معنی این شعرها را تفهیم می کنند بود حتی با آن ها چایی هم میل نمی کرد چه رسد که دودی با آن ها بگیرد.

 

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

وترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

واز او می پرسی

خانه ی دوست کجاست؟

                                                                                  

 

پی نوشت :

لطافت زیبای گل در زیر انگشت‌های تشریح می‌پژمرد! آه که عقل این ها را نمی‌فهمد!

قسمت 61 : انسان ها

برای من انسان ها در دو دسته ی کلی قرار می گیرند، کسانی که باهاشون همکاری دارم و کسانی که باهاشون سلام و علیک دارم.

دسته دوم شامل افرادی می شن که صرفا به درد گرفتن و دادن جزوه می خورن و روی هیچ کاری نمیشه روشون حساب کرد!

راستش بعضی وقت ها دلم برای دولت هایی می سوزه که مجبورن برای عده ای که حتی برای خودشون هم احساس مسئولیتی نمی کنن شغل ایجاد کنن و بهشون اعتماد کنند، بگذریم...

منظور نظر بنده دسته ی اول هستند کسانی که همراه و هم مسیر ما می باشند و روی اون ها حساسیت زیادی دارم، کوچکترین حرکات اون ها رو جدی تلقی می کنم و حرف های اون ها رو کاملا جدی می گیرم.

برابری

... زندگی آزاد است و برابری در هواییست که استنشاق می کنیم .


پ.ن: اگر شاعر مرحوم " لنگستون هیوز" زنده می بود و یک سفر درون شهری از شمال تهران به جنوب آن می رفت و یک سفر بیرون شهری از شمال تا جنوب کشور به انجام می رساند به این باور می رسید که برابری حتی در هوایی نیست که تنفس می کنیم!

غربت

 

درد غربت کم دردی نیست، خصوصا اگر با خواب های وقت و بی وقتی که میبینی یاد شهر و دیار بیوفتی...



رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را


هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

قسمت دوازدهم: تنها ترین سردار

امروز روزی بود که  با پا گذاشتن به مرحله ی بعدی حرکاتمون، رسیدم به علی و حوضش!

تک و تنها با کولباری از درد و خستگی، از مسجد به سمت مزار شهدا حرکت کردیم، مزار شهدا اولین محلی بود که تصمیم گرفتیم این انجمن را پایه گذاری کنیم، و امروز بعد از سه سال به همانجا رفتیم و از ارتفاعات به شهر خیره شدیم.

فکر مسمومی در بین بچه های گروه رسوخ کرده بود،خیلی ها خسته شده بودند خیلی ها هم توسط مراکز بیرون دانشگاه تطمیع شده و در بیرون دانشگاه فعالیت می کردند.

امروز روزی بود که تصمیم گرفتیم استراتژی خودمان را در قبال دانشگاه عوض کنیم و انجمن را با اعضای جدید تجدید قوا نماییم.

 

  

 

پی نوشت :

 به خاطر خیالی بودن داستان و این که اختیار ذهن از دست بنده خارج است، به ترتیب کردن موضوعات کار آسانی نیست. به همین خاطر بعد از شماره ی اول به شماره دوازدهم رسیدیم، واین موضوع ابدا ربطی به اتفاقات موجود در بین این شماره و شماره اول ندارد.

قسمت اول: من کجام؟!

 

من آدم بسیار خیال پردازی هستم، در خیالم به جای جای دنیا سفر می کنم، با آدم های زیادی دیدار می کنم، بعضی اوقات اتفاقات خوش آیند یا ناخوش آیندی در عالم خیال پیش میاد که در روحیه دنیای حقیقی من تاثیر زیادی داره! حتما روانشناس ها برای این نوع موجود که من باشم یه اسمی گذاشتن دیگه...

مراد از عرض این مقدمه ی سه خطی این بود که اگر احیانا نسبت به دانشگاهی که در عالم خیالم وجود داره کوچکترین شکی دارید برطرف بشه و بدونید که اینها ساخته و پرداخته ی یک ذهن پریشانه!

 

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

ای آسمان روا نیست

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

زندگی هدفمند

وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان

علامت سوالی برجای بماند

تنها نقطه ای ساده

همین وبس

چرا که ما

درحیات کوتاه خویش

فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

 

مارگوت بیکل

ترجمه مرحوم احمد شاملو

 

سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی

 حلم شتر چنانکه معلومست، اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد، گردن از متابعتش نپیچد. اما اگر دره هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد رفتن زمام از کفش درگسلاند و بیش مطاوعت نکند، که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست. و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند

 

سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی

که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک

 

"باب هشتم در آداب صحبت گلستان سعدی"