مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

کرامت جوانمردی و نان دهی است

مقالات بیهوده طبل تهی است



ما هنوز خیلی خوشبختیم امیر

کولر ماشین خراب، گرمای هوا روی 45 درجه سانتیگراد، موتور ماشین هم بعد از دوبار تعمیرات اساسی دوباره ریپ میزنه!

رفیق ما زنگ زده بهم و می گه کلا هر حرکتی که میزنیم می خوره به بن بست بی پولی.

گفتم: امیر من دیروز به مهدی هم گفتم ما هنوز خیلی خوشبختیم که مشکلاتمون با پول حل میشه!

- آره می دونی چرا؟

- چرا؟

- چون توی کف هرم مازلو قرار داریم و به فکر زنده موندنیم دیگه فرصتی نمی مونه که مشکل دیگه ای داشته باشیم... !

پول حلال مشکلات نیست

پول حلال مشکلات نیست، دست کم مشکلاتی که من دارم با پول حل نمی شن ولی اینا توی کت بانک و دانشگاه و تعمیرگاه ماشین نمی ره.

شکم صاحب مرده هم نمی فهمه.

مرغ استاندارد ماشینی

شهر عین یک بورد الکترونیکی ما هم یک سری ابزار برای نظم جهان!

تفکری که مرغ ماشینی تولید میکنه و کلا همه ی چیز از اعداد تا طبیعت رو استاندارد میکنه  از آدم چی میخواد؟

مرغ رو برای ما تولید می کنند یا پول؟

دلم نمی خواد آدم های استاندارد رو ببینم ، همه یک شکل همه زرنگ همه عند روزگار!


بندر و زندگی

چند روز پیش دوباره توفیق شد برای یک ماموریت کاری برم بندرعباس، بندر عباس عجیب من رو یاد خونه و خاطراتم در خرمشهر میندازه.

اونجا یک پیر مرد رو دیدیم که از کردستان در جوانی مهاجرت کرده بود بندر و با بازرگانی سرمایه ی خوبی هم زده بود.

پای حرفش نشستیم می گفت وقتی جوان بودم اومدم اینجا ولی فکر نمی کردم که قرار باشه همیشه اینجا بمونم، آدم وقتی جوونه فکر می کنه هر لحظه که خواست می تونه باشه ولی یواش یواش تغییرات رو حس می کنی، دوستان میرن، خانواده ات می رن ... .


دیروز همین حس به خودم دست داد وقتی با خودم خلوت کردم دیدم چقدر راست میگه، قبل از 18 سالگی و ترک خونه فکر می کردم قراره چند بار زندگی کنم ! واقعا فکر می کردم که قراره چندین بار زندگی کنم ، مهندس بشم، پزشک بشم، خواننده بشم، فیلسوف بشم، نویسنده بشم، تاجر بشم ، فئودال بشم ، دهقان بشم ولی نشد!

وقتی مدرسه هستی فکر می کنی مشکل مدرسه است ، میری دانشگاه فکر می کنی مشکل دانشگاهه! بعد هم که پشت میز کارمندی میشینی فکر می کنی مشکل اداره است! در حال حاضر فکر می کنم مشکل بی پولیه اما احتمال می دم به این نتیجه  برسم که مشکل ظرف محدود فرصت های ماست، این هم خیلی برام جذابه که یک روز قراره همه ی این داستان تمام بشه هم نگرانم کنه که این ظرفیت محدود رو درگیر چی کردم؟!

ایلان ماسک کلاهبردار

من مرده شما زنده نه ده سال، پنجاه سال دیگه روشن میشه ایلان ماسک یک کلاهبردار حرفه ای بوده که با سازوکاری ساده از از بورس با ارزهای مجازی جیب مردم رو خالی میکرده و همه ی جنگولک بازی های شبه علم و تکنولوژی اون فقط یک پوشش بوده.

درد رشد

خیلی سال پیش وقتی کوچولو بودم یک جاییم درد میگرفت میرفتم اول پیش مامانم نازم می کرد بعد میرفتم پیش بابام می گفت داری رشد می کنی به همون خاطره!


امروز صبح با درد عجیب گردن بیدار شدم طوری که نمی شد تکون بخورم فکر کنم خیلی دیگه بزرگ شدم 29 سالم شده امروز فقط امیدوارم مثل آدم بزرگا نشم.


هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن


باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن


چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن


بر درختی کشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن


جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن


گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن


کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن


این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن


نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

راه هست و رفته‌ام من بارها

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها


عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها


عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها


ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها


عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها


عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها


هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها


شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

محمودهای دن کیشوت!

چند ماه پیش در ماموریتی که به کشور دوست و همسایه داشتم برای بازرسی چند تجهیز ودستگاه به انبار یک شرکت مصری رفتم.

این پیمانکار حفاری بعد از حمله داعش و یک قدمی سقوط کشور  فرار را بر قرار ترجیح می دهد و تمام وسایل را یا می فروشد یا می گذارد به امان خدا.

روی همین وسایل یک نفر هم جا می گذارد به اسم محمود، محمود یک معلم زبان مصری است که داستان عجیبی برای من داشت.

تا فهمید ایرانی ام چند کلمه فارسی صحبت کرد و اشاره ای به شاهنامه و شاهان غزنوی داشت... چای تلخ عربی به همراه سردی هوا چاشنی خاطره گویی  محمود شد.

با زبان انگلیسی ، عربی، ترکی و فارسی و گهگاهی پانتومیم با هم ارتباط بر قرار کردیم.

فهمیدم محمود که الان در یک بیابان کنار چندتا دستگاه میلیون دلاری نشسته و کسی در هیچ جا منتظرش نیست ، مدرک تحصیلی خود را از آمریکا گرفته و در آن زمان بورسیه دولت آمریکا بوده است، با این حال برای خدمت به وطن و اصلاح نظام آموزشی به مصر برگشته ولی دستگیر شده و چند سالی هم آب خنک نوش جان کرده و بعدا تصمیم گرفته با صنعت حفاری به کوه و بیابان بزند... و فکر می کرد که این راه را اشتباه آماده و شاید نباید از روی جوانی و سادگی آمریکا را ترک می کرد، چون پیر مردهای خودمان هم همچین حرفایی می زنند ترغیب شدم بپرسم چی شد که به این نتیجه رسیدی؟ گفت در خاورمیانه و کشورهایی مثل کشور من و تو ، شیخ( احتمالاً بزرگان طایفه اعراب)  و ... و سرهنگ به خدا نزدیک ترند و این مشکل اصلی ما است.

در آخر هم پرسید کتاب دن کیشوت را خوانده ای ؟ با تایید سرم را تکان دادم و گفت ما همه دن کیشوت هستیم در اینجا.