منصفانه است که همزمان با استرس و نگرانی های کم آبی،سیل هم داشته باشیم؟
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
که بر مراد دل بی قرار من باشی
تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته حسن خویشتن باشی
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است
چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی
وقتی درمانده میشوی و اسباب عادی بیاثر میشود و همه توان خود را به کار میگیری و به نتیجه نمیرسی، وقتی مردم تو را تنها میگذارند و دوستانت خیانت میکنند، اینجاست که باید به خدا رو کنی چنانکه قرآن مجید میگوید:
«أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.» بنابراین، خواندن دعا و آشنایی با تفسیر آن موجب هدایت و افزایش شناخت است و بهترین توشه زندگی است.
پ.ن: توی یک روز تقریباً افتضاح خیلی به دل نشست.
از دانشگاه به اینور از بس که سرم شلوغ بوده هیچ وقت فرصت حساب کردن سنم رو نداشتم تا این چهارشنبه!
تفاوتش رو هم اونقدرا نمی فهمیدم.
رفتم سر کلاس و استادم همونی بود که سال اول استخدامش من و 5 نفر دیگه از همکلاسی ها باهاش کلاس داشتیم، درسی بود که انصافا نه خوشم میومد ازش و نه می فهمیدمش ،بنابراین تصمیم گرفتم نماینده کلاس بشم و با بذله گویی درس رو پاس کنم
یادش بخیر 4 سالی میگذره! چهارشنبه که سر کلاس همون استاد رفتم خیلی آروم یه گوشه نشستم و فهمیدم که کلاس قبل از اومدن من دو جلسه هم هفته های پیش تشکیل شده ،در اون کلاس 130 دقیقه ای تقریبا دوبار چرت زدم ،دو بارم رفتم بیرون هوا خوری .
استاد که آنتراک اعلام کرد بیرون نرفتم ،راستش وقتی گفت 5 دقیقه بیشتر وقت ندارید گفتم همین جا 5 دقیقه رو استراحت می کنم.
کلاس که رفت برای 5 دقیقه استراحت، استاد من رو دید گفت: شما با من کلاس داشتید؟! گفتم بله استاد اون سال ها وقتی 5 نفر بودیم مثل فلسطینی ها می خواستن کلاس رو ازمون بگیرن و درس حذف بشه! اینا رو گه گفتم دقیق شناخت گفت چقدر پیر شدی چیکاری با خودت کردی
توی کلاس نفهمیدم چی میگه تا این که غروب خودم رو توی آینه دیدم نشستم با ماشین حساب سنم رو حساب کردم دیدم ای دل غافل یه اتفاقاتی افتاده ظاهرا.
الان چند روزی هست که درگیرش هستم که چی دادیم و چی گرفتیم و چی می خواد بشه! یک ترسی وجودم رو گرفته که نکنه این حالت توی 50 سالگی سراغم بیاد! و وقتی که تازه بخوام بفهمم زندگی چیه بهم بگن:
" چون پیر شدی خدمت! از میکده بیرون آی "
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هیچ نامهای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفتهاند،
با رویاهامان چه میکنند؟!
عودم چو نبود چوب بید آوردم
روی سیه و موی سپید آوردم
چون خود گفتی که ناامیدی کفرست
فرمان تو بردم و امید آوردم
تازه فهمیدم چرا هیچ کاری پیش نمیره!
نگو سرمایه گذاری های ما معطوف به جهت های غلطی بوده.
باید طوری برنامه ریزی کنم که تا 1405 داماد یکی از ستون های مملکت بشم تا هر دو ماه یک حکم مدیریتی بفرستن در خونمون.
پ.ن : داماد رییس جمهور مستطاب اگر این همه توانمندی دارند چرا مثل بقیه جوان ها برای راه اندازی کسب و کار جدید حواله نمی شوند؟! چند ماه هم در مقر علم و کارآفرینی هم فعالیت داشته اند.
بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت برفتش به بازی ز دست