معمولا سعی می کنم از مدار آرامشی که برای خودم درست کردم خارج نشم یعنی نه عصبی بشم و نه ناراحت!
سعی می کنم برای این کار به شکل عجیبی خودم رو نسبت به واقعیت های پیرامونم پرت نشون بدم، ولی امان از وقتی که چندتا متغییر با هم دست به دست هم بدن و در شرایطی گیر بیوفتی که مسلمان نشنود و کافر نبیند، دنیا جهنمی میشه که محاله به این راحتی ها بشه از دستش خلاص شد تو می مانی و آوار تمام ساختمان هایی که دور خودت ساختی.
فقط باید سردر گریبان باشی و سکوت کنی و تکرار این حرف مزخرف که «امیدوارم خواب باشه»
البته بعضی اوقات وقتی به این فکر می کنم که یک انسان در بهترین شرایط 650,000 ساعت عمر می کنه کمی آرام تر می شم! کلی از ساعت هاش هم که رفته
ادامه مطلب ...
هر وقت یک مرد پیدا شد که بگه من اومدن شما ملت تنبل و مغرور رو درست کنم، می فهمم که آمده برای انجام کار .
وگرنه با هندوانه زیر بغل گذاشتن و من بمیرم،تو بمیری امورات مملکت پیش نمیره!
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود.
از قول من به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
« حکومت در درجه اول وظیفه اش این است که معیارهایی را که معیار انسانیت است را تامین کند».شهید مطهری
معدنی که در گلستان فرو ریخت نه اولین معدن است و نه آخرین معدن.
حداقل هزینه ای که برای ژست دادن مسئولین بی معرفت در سفر به محل حادثه می شود شاید بالای 100 میلیون تومان باشد( از تدابیر امنیتی ، ایاب و ذهاب گرفته تا تدارک منیجک، پاچه خوار و...) این در حالی است که کارفرمای نامرد حتی از پوشاندن یک دست لباس کار درست و حسابی به کارگران دریغ می کرده و مطالبات و حقوق و... هم بماند.
تصاویر و ویدیو های فرد مورد نظر که به معدن رفت را دیدم، به نظرم هر کس دیگری که دایه دار این قضیه هم بود(مثل کبوتران حرم ) باز هم با همان واکنش کارگر ها رو به رو می شد، چنانچه سعدی می فرماید:
وقت ضرورت که نباشد گریز
دست بگیرد لب شمشیر تیز
پ.ن : چرا کارگری که با 12 ساعت کار قدرت تامین معاش خودش را ندارد یا حتی از حقوق اولیه ی کارخودش هم بی بهره است نباید علیه حاکم دست به ظغیان بزند؟
آخر ای مظلوم! از مظلومِ چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت میکند
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
« مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید »
یا
« قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود »
چه فرق ؟
فال نخوانده ی تو
منم !
ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته
همای از سر این مشت استخوان رفته
دو دولت است که یکبار آرزو دارم
تو در کنار من و شرم از میان رفته
به نوبهار چنان غره ای که پنداری
که خار در قدم موسم خزان رفته
امید گوشه چشمم به دستگیری توست
که در رکاب تو از دست من عنان رفته
کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است
حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته
زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار میکنم و آدم ها مرا. تمام مرغ ها به هم شبیه اند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.
به علاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟
من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بی فایدهای است. گندمزارها مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازند و این جای تاسف است!
اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت...
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست
نگاهت
شکست ستمگریست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.